MOON & MY FEELING
MOON & MY FEELING
ستاره ها می درخشند

من موجود شب هستم و حالا دارم ستاره هارا به دنیایم دعوت می کنم...

شب باید ستاره داشته باشد!

فکر کنم این ستاره های شکستنی از من دلخور بودند...

راستش شاید از غرش هایم ترسیده بودند...یعنی تا این حد هراس انگیز بودم؟!!

نمی دانم...

و این ستاره ها با گام های لرزان خود را عقب کشیدند و سکوت کردند...

آنقدر  کمرنگ شدند که تاریکی آن ها را بلعید...!

و تاریکی مطلق ماند و منه خون آشام...

اما حالا...این ستاره ها را از دل تاریکی بیرون کشیده ام...

می خواهم برگردند...نور دهند...و شب را کامل کنند...

تاریکی تمام شب نیست!

ستاره های شجاعی هستند...

از من قول گرفنه اند که دیگر آن ها را به تاریکی تسلیم نکنم...

و خب من هم قول داده ام...می خواهم زنده نگهشان دارم...

در این میان تاریکی کفری شده است...حقش است!

من اختیار آسمانم را دارم...می خواهم روشنایی ستاره های کوچکم را در آسمان شب به نمایش بگذارم...

پس تاریکی هرچقدر می توانی فریاد بزن...من قدرت سرکوب کردنت را دارم!

کافیست...دوران حکومت تو را می گویم...

می خواهم آسمانی تازه بسازم...و شکی نداشته اش که ستاره ها بخشی از این آسمانند...

حقیقتش من گم شده بودم...آن هم در آسمان خودم!

تو مرا گم کردی...

و حالا ثابت خواهم کرد که من دربرابر تاریکی سر خم نمی کنم یعنی از این به بعد نمی کنم...

دیگر نمی گذارم مرا در خود گم کنی...نمی گذارم ستاره هایم را ببلعی...

نمی گذارم بر من...بر ماهیتم...بر کنترلم...حکومت کنی!

من تو را پس خواهم زد...و شب این را خوب می داند...

چون من یک خون آشامم...!

و از این که در تاریکی ات کور شوم خسته شده ام...پس نور را به دنیایم می افزایم....

شب که تنها تاریکی نیست!...ماهیتم که فقط سیاهی نیست!...

من هیچ محکومیتی را قبول ندارم...آسمانم را خودم می سازم...

و شب هم با من همراه است...از موجودش حمایت خواهد کرد...

شب عاشق ستاره هاست...جهت اطلاع!

و من هم عاشق ستاره هایم هستم...پس ساکت بمان...

اگر بخواهی دوباره دوباره به سویم حمله ور شوی دندان هایم را نشانت خواهم داد...!

دیگر هرگز نمی گذارم طعم ستاره هایم را بچشی...

دیگر هرگز نمی گذارم مرا در خود غرق کنی...

من در تاریکی...در سیاهی غرق نخواهم شد....کور نخواهم شد...

و تو از این پس گوشه ای بنشین و ساکت به خوشحالی هایم خیره شو...

آنقدر ساکت باش که حتی صدای نفس هایت را هم نشنوم...!

تو رام شدنی هستس و من تو را رام خواهم کرد...

تو را هرگز بابت بی حسی هایم...زندگانی مرگ آلودم...که بهم تحمیل کردی نخواهم بخشید...

پس بنشین و ببین که چگونه نور را یافتم...

چگونه ستاره هایم را روشن کردم...

چگونه شب را با ستاره ها کامل کردم...

و خودم را چگونه از لای پنجه هایت بیرون کشیدم  و نجات دادم...

تاوانت را پس خواهی داد وقتی ببینی که خوشبختم...آرامم...

تو باختی تاریکی...من هم فهمیدم که ماهیتم محکوم به تاریکی نبود...تو را پس دادم!

تایکی سرکوب شد...آن هم بدست خون آشام شب !

من نور ستاره هایم را دوست دارم...


نظرات شما عزیزان:

آقای خاص
ساعت20:21---1 مهر 1394
خواهش میکنم...
ممنونم ازتون... هر اسم و عنوانی که دوس دارید.... بازم ممنون...
پاسخ:خواهش میکنم...


آقای خاص
ساعت19:39---1 مهر 1394

وقتی وارد ادامه مطلب میشیم... کد امنیتی رو نمایش نمیده و نمیشه نظر فرستاد... فقط از صفحه اول میشه نظر فرستاد...
پاسخ:درسته متوجه شدم اما متاسفانه نتونستم درستش کنم



آقای خاص
ساعت19:38---1 مهر 1394
شب زیباست... ولی من متعلق به جایی هستم که شب و روز را کنترل میکند... من نقاش زندگی خودم هستم...
پاسخ:کاملا موافقم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





asal | جمعه 19 شهريور 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 3183
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1